روایتی از استجابت دعای مادر یک شهید | ۳۱ سال انتظار کشیدم
تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۵۴۸۱۴۰
همشهری آنلاین- زهره حاجیان: میگوید ۳۱ سال انتظار کشیدم تا از فرزندم نشانهای بیاورند، میگوید برای اینکه پلاکی، استخوانی یا نشانهای از پسرم بیاورند رفتم کربلا و پای ضریح امام حسین(ع) گریه کردم. نذر کردم. میگوید امام حسین(ع) رویم را زمین نینداخت و چند وقت بعد چند تکه استخوان و یک پلاک برایم آوردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
اسمش را که میپرسی سکوت میکند و با لبخند میگوید: «اسمم سلطنت است و نام خانوادگیام لک». اصلیتش برمیگردد به مردم مهربان الیگودرز در استان لرستان. چه خوب است که گذران ۴۰ سال سکونت در تهران نتوانسته لهجه شیرین لری را از یادش ببرد. مادر شهید میگوید: «همه ۳۱ سال را انتظار کشیدم. هر دقیقهاش چشمم به در بود تا صدای زنگ را بشنوم و ببینم که امرالله، پشت در ایستاده، اما این اتفاق سالهای سال نیفتاد تا جایی که راضی شدم فقط خبری یا نشانهای از او برسد.»
تا بهشتزهرا(س) پیاده رفتروزهای انقلاب، شور و شوق عجیبی میان مردم کوچه و بازار وجود داشت. یکی از مهمترین روزها، روز ورود امام خمینی(ره) به تهران بود و مردم از همه جای کشور خود را به تهران و فرودگاه مهرآباد و مسیر بهشت زهرا(س) رسانده بودند. مادر شهید با یادآوری آن روز میگوید: «روز ورود امام، دست امرالله در دستم بود و برادر کوچک ترش عینالله در بغلم. زمانی که ماشین امام از دور دیده شد، همه به طرف ماشین دویدند. امرالله دستم را رها کرد و در سیل جمعیت گم شد. هرچه گشتم نتوانستم او را پیدا کنم. عصر با همسایهمان راه افتادیم و مسیر را گشتیم و بعد از ساعتها امرالله را اطراف حرم حضرت عبدالعظیم(ع) در گوشهای از پمپ بنزین در حالی که از خستگی و گرسنگی به خواب رفته بود پیدا کردیم.»
با اصرار زیاد راضی شدیمانقلاب مردمی سال ۱۳۵۷، شروع فصلی تازه در زندگی بسیاری از نوجوانان بود. آنهایی که شور و شوق بیشتری داشتند با ثبتنام در بسیج، در خیابانها و اطراف مساجد محله پست میدادند. امرالله ۱۴ ساله هم یکی از آنها بود که با اسلحه در مساجد حضرت امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در یافتآباد تا صبح پست میداد و از همانجا بود که پایش را در یک کفش کرد که جنگ شروع شده و جبههها به من و امثال من نیاز دارد و باید بروم. سلطنت خانم میگوید: «آن روزها نوجوانان به هرترفندی شده خود را به جبههها میرساندند. حرف من و عبدالله، پدرش هم اثری در تصمیم پسرمان نداشت.»
مادر شهید میگوید: «پسرم جثه بزرگی داشت. کسی باور نمیکرد که ۱۴ـ ۱۵ ساله باشد. آن روزها هم خبر شهادت پسر عموی من، رحمان لک آمده بود. امرالله به خودش قول داده بود که راه رحمان را ادامه دهد. با اصرار زیاد از من و پدرش اجازه گرفت و به جبهه رفت. ۴۵ روز در جبهه خدمت میکرد که به مرخصی آمد. ما نمیدانستیم که مجروح شده و یک هفته در بیمارستانی در اهواز بستری شده است. وقتی برگشت هنوز روی کتفاش زخم بود، اما اجازه نمیداد زخمش را ببینیم و پانسمانش را عوض کنیم.»
من فرزند جبههاممادر شهید با اشاره به اینکه امرالله ۱۵ ساله بود که به شهادت رسید میگوید: «الان که فکر میکنم میبینم ۱۵ سالههای روزهای جنگ چقدر با ۱۵ سالههای امروز فرق دارند. امرالله در ۱۴ـ ۱۵ سالگی مانند یک مرد جوان بود. هم جثه بزرگی داشت و هم رفتار و گفتارش مانند جوانان ۲۵ ساله بود.» مادر شهید به سبک زندگیها در گذشته و امروز اشاره میکند و میگوید: «سبک زندگی و نحوه گذراندن روزها در سالهای جنگ تحمیلی با این روزها خیلی فرق داشت. آن روزها توقع مردم از زندگی کم بود و چشم و هم چشمی نبود. امرالله هم در این شرایط در الیگودرز به دنیا آمد و در تهران بزرگ شد.»
او ادامه میدهد: «یک روز صبح از مسجد محله به جبهه اعزام شد. ۲۰ روز بعد تلگرافی از او رسید که نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم، حالم خوب است. نگران من نباشید، اما من دیگر فرزند شما نیستم و فرزند جبهه و پسر حاج همت هستم. بعد از آن دیگر از او خبری نداشتیم.»
بابا من میروم تو هم بیامادر شهید میگوید: «آن روزها عبدالله معروف وند ـ پدر شهیدـ کارگر زحمتکش فروشگاههای زنجیرهای قدس بود. با دیدن اصرار پسر برای حضور در جبههها، بارها گفته بود نرو تا با هم به جبهه برویم و با دشمن بجنگیم. امرالله خوشحال شده و گفته بود بابا من میروم تو هم بیا... چه خوب میشود که کنارمباشی و پشت به پشت هم بدهیم و مقابل دشمن بایستیم.» بیخبر ماندن از امرالله ادامه داشت. باعث شد پدر به دنبال او برود. در جبههها شیمیایی شود و هر چند پزشکان سالها قبل از مرگش گفته بودند که شیمیایی شده، قبول نکرده بود و با همان درد از دنیا رفت.
۲۰ سال گذشتبعد از ۲۰ سال از مفقود شدن امرالله، مسئولان اعلام میکنند که پسرتان دیگر برنمیگردد و برایش مراسمترحیم بگیرید. مادر شهید میگوید: «پدر شهید نتواتست تحمل کند و بعد از مدتها بیماری و اثرات شیمیایی ۲ سال پیش فوت کرد، ولی انتظار من همچنان ادامه داشت تا اینکه سال گذشته به کربلا رفتم و از امام حسین(ع) خواستم که اگر پسرم زنده نیست، نشانهای از او برسد. امام حسین(ع) حاجتم را داد و چند ماه بعد از اینکه برگشتم خبر رسید و یک پلاک و چند تکه استخوان تحویلم دادند که در گلزار شهدای یافتآباد به خاک سپردیم.»
نگران بودم بیاید و خانه را پیدا نکند۳۱ سال انتظار کشیدن کافی بود تا مادر دلش نیاید که خانه را بفروشند یا حتی برای نوسازی به مشارکت بگذارد. او میگوید: «همیشه فکر میکردم امرالله برمیگردد و اگر خانه را بفروشیم یا از نو بسازیم خانه را پیدا نکند، اما از اسفند سال گذشته که پیکر امرالله را تحویل دادند خانه را از نو ساختیم.»
همسایهها مانند خانواده من هستندتهران که باشی از خواهر و برادرها و خانوادهات دور میافتی، اما اگر همسایههایی خوب نصیبت شود کمتر دلتنگی میکنی و این اتفاق خوب برای مادر شهید افتاد. او میگوید: «همسایههای بسیار خوبی دارم و با اینکه تا ساخت خانه، آپارتمانی را اجاره کردهایم مرتب به من سر میزنند و هوای من و خانواده شهدا را دارند.»
یادمان شهیدنام: امرالله معروفوند
نام پدر: عبدالله
سال تولد: ۱۳۴۷
سال شهادت: ۱۳۶۲
محل شهادت: جزیره مجنون
عملیات: خیبر
بازگشت پیکر شهید:
۱۳ اسفند ۱۳۹۳
وضعیت اعزام: بسیجی
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۸ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۸/۱۷
کد خبر 782093منبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: مادر شهید می گوید امام حسین ع نشانه ای آن روزها جبهه ها ۱۵ ساله ۳۱ سال آن روز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۵۴۸۱۴۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایتی از طلبه جهادگر و مادر ۵ فرزند/ بچه ها برکت آوردند
خبرگزاری مهر، گروه استانها: «صدیقه کلیجی» از طلاب دانش آموخته مدرسه علمیه تخصصی الزهرا (س) ساری و مادر پنج فرزند است. این بانوی طلبه ۳۱ ساله که سطح دو حوزه را تمام کرده، خانهداری میکند و مدتی است که با یک شرکت دانش بنیان همکاری دارد و محصولات آرایشی و بهداشتی به همراه مشاوره رایگان در اختیار دوستانش قرار میدهد.
وی مادر سه پسر و دو دختر است که با ما هم صحبت شده است.
*پس از ازدواج تصمیم داشتید صاحب چند فرزند شوید؟
۲ فرزند
*کدام مساله شما را به داشتن فرزند بیشتر ترغیب کرد؟
وقتی که دوتا از فرزندانم همبازی بودن دائماً حس رقابت داشتند و نسبت به هم گذشت نداشتند، زمانی که با مشاوره صحبت کردم گفت با آمدن فرزند سوم این مشکل حل خواهد شد، با وجود فرزند سوم گذشت و فداکاری را یاد میگیرند؛ واقعاً هم با بچه بعدی که به عنایت پروردگار دوقلو بودند اوضاع تربیتی بچهها خیلی بهتر شد ولی داشتن دوقلو خیلی برای ما سخت بود.
*کدام یک از شما بیشتر مشتاق بودید برای داشتن فرزند به تعداد بالا؟
همسرم در خانوادهای به دنیا آمد که مادرشان به تک فرزندی اعتقاد داشتند، با وجود اینکه همسرم تک پسر بودند ولی اصرار داشتند که یک فرزند نهایت دو فرزند کافی است، خودم خیلی دوست داشتم به خاطر برکات زیاد چند فرزندی، فرزندان بیشتری داشته باشم.
*با توجه به داشتن پنج فرزندی آیا با مشکلاتی مواجه بودید؟
این سوال خیلی کلی هست قطعاً چه تک فرزندی و چه چند فرزندی یک سری چالشها و سختیهای خودش را دارد ولی ما همه چیز را به فال نیک میگیریم و با اینکه دوقلو داشتن سختی زیادی برای ما به همراه داشت، اقدام به فرزند پنجم کردیم، الان اگر کسی بخواهد به خاطر سختیهای بزرگ کردن بچه از این کار امتناع کند قطعاً امام زمان (عج) هم بیایند بهانهای دارد برای کمک نکردن به ایشان.
*اقتصاد زندگی شما بر چه مبنایی میچرخد؟ راحتتر بگویم زندگی شما با ۵ فرزند چگونه تأمین میشود؟
همسرم کارمند هستند، مثل اکثر مازندرانیها که یا خانواده دختر یا پسر در بعضی از موارد کمک میکنند برای ما هم به همین صورت است، پدرم خیلی کمک کار زندگی ما هستند، چون ایشان کشاورز هستند و خیلی چیزها را نمیخریم، در واقع خدا پدرم را واسطه رزق ما قرار داده است و یکی از الطاف خدا به ما در این چند سال مستاجری، این بود که، صاحبخانههای خوبی در مسیر زندگی ما قرار داد، مکانی که در حال حاضر در آن زندگی میکنیم، طبقه پایین آن خالی است و صاحبخانه آن را اجاره نمیدهد و بچهها خیلی راحت و بدون دغدغه همسایه آزاری تحرک دارند، همچنین صاحبخانه ما طی این سه سال مبلغی برای رهن و اجاره اضافه نکرده است.
*زیاد بودن تعداد بچهها کار تربیتشان را سخت نکرده است؟
اتفاقاً وقتی یکی بود کارم سختتر بود و خیلی به رفتار من و همسرم دقت میکرد و همیشه با ما حرف میزد و وابستگیاش به ما زیاد بود و باید سرگرمش میکردیم که واقعاً بعضی وقتها خسته کننده بود، وقتی دوتا شدند همبازی پیدا کرد ولی فضای بین آنها رقابتی بود و به لطف خدا از بچههای بعدی همکاریشان در کار خانه خیلی زیاد شد و چون واقعاً من تنهایی به کارها نمیرسیدم، پسر بزرگم که هنوز ۱۰ سالش نشده آشپزی میکند، نان میخرد، جارو میکشد و ظرف میشوید.
حتی دوقلوهایمان که دو سال و نیم هستند با این قد کوچک کلی به کارهای خانه میرسند که حتی تصورش برای مادرهای تک فرزند و دو فرزند سخت است، با عشق به هم کمک میکنیم و این هم لطف خداست، به قول قدیمیها «تو بچه اول را خوب تربیت کن بقیه بچهها با دیدن رفتارهای او خودشان تربیت میشوند».
*خود بچهها از اینکه به تعداد زیاد هستند، اذیت نمیشوند؟
نه اتفاقاً خیلی دوست دارند و به بقیه فخرفروشی میکنند.
*آیا تا الان با انتقاد اقوام و آشنایان هم مواجه شدید؟ مثلاً بگویند این همه بچه چرا؟
خیلی، دوستانم طعنه کنایه میزنند، باید فقط با یک لبخند از کنار این حرف ها رد شد.
*اگر به گذشته برگردید، همچنان به داشتن تعداد بالای فرزند تمایل دارید؟
بله شایدم بیشتر
آیا داشتن فرزندان زیاد، آثار و برکاتی در زندگی شما به همراه داشت؟
بله، هم برکات مادی هم معنوی، در بارداری اول ماشین خریدیم، بعد از دخترم پراید قدیمیمان را فروختیم و یه پراید صفر خریدیم، بعد از دوقلوها؛ فرزند آخری با اینکه جمع ما بیشتر شد ولی قدرت خرید ما به طرز معجزه آسایی بیشتر شد و خیلی راحت مسائل مادی در زندگی ما پیش میرود و به لطف خدا محتاج کسی نمیشویم.
کد خبر 6090840